راهیانه (RAHIYANE)

ادبی
راهیانه (RAHIYANE)

بر آنم که همه‌ی آفریده‌های راهی را از شعر، داستان، کاریکلماتور, مقاله، نقد، تحقیق و تک‌نگاری گرد آورم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۵
مرداد

این نیز بگذرد

این‌ درد و رنج‌ و حسرت‌ و غم‌ نیز بگذرد

خوش‌ باش‌ بینوا که‌ ستم‌ نیز بگذرد

غرّه‌ مشو که‌ برترم‌ از جاه‌ و مال‌ و حسن‌

این‌ تخت‌ و تاج‌ کشور جم‌ نیز بگذرد

عمری‌ گذشت‌ گرچه‌ به‌ ناکامی‌ و شکست‌

این‌ مابقی‌ چه‌ بیش‌ و چه‌ کم‌ نیز بگذرد

امید فتح‌ خویش‌ ز دل‌ برمکن‌ که‌ این‌

رخش‌ رجا ز پیچ‌ و ز خم‌ نیز بگذرد

برپا کنیم‌ دولت‌ سعد کبوتران‌

این‌ شام‌ شوم‌ بوم‌ الم‌ نیز بگذرد

صدها هزار قید قلم‌ راه‌ ما گرفت‌

ترسم‌ که‌ این‌ رقم‌ ز رقم‌ نیز بگذرد

راهی‌ نیام‌ برهنه‌شمشیر خویش‌ باش‌

کاین‌ گیر و دار اهل‌ قلم‌ نیز بگذرد

محمّد مستقیمی - راهی

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۵
مرداد

 سلسله‌ی‌ ستم

بده‌ ساقیا می‌لاله‌گون‌ که‌ بهار گشت‌ و خزان‌ گذشت‌

شودم‌ فراغت‌ چند و چون‌ که‌ چنین‌ نمود و چنان‌ گذشت‌

ز ره‌ وفا نکند نظر ز قفایش‌ آن‌ مه‌ سیم‌بر

ز درم‌ درآمده‌ بی‌خبر کرمی‌ نکرده‌ دوان‌ گذشت‌

چو به‌ پاست‌ سلسله‌ی‌ ستم‌ ز جهانیان‌ همه‌ بیش‌ و کم‌

چه‌ خوریم‌ گر نخوریم‌ غم‌ همه‌ ناله‌ها ز فغان‌ گذشت‌

شه‌ و شیخ‌ و شاب‌ و عسس‌ همه‌ ز ره‌ ریا و هوس‌ همه‌

شده‌ پست‌تر ز مگس‌ همه‌ چه‌ بگویمت‌ که‌ چه‌سان‌ گذشت‌

همه‌ سوی‌ ناله‌ی‌ بینوا ز جفای‌ بی‌حد ناخدا

که‌ در این‌ شهادت‌ ناروا همه‌ پیر ماند و جوان‌ گذشت‌

تو به‌ خواب‌ غفلتی‌ این‌ چنین‌ که‌ کنی‌ حمایت‌ از آن‌ و این‌

تو نظر گشای‌ و دمی‌ ببین‌ که‌ زمین‌ برفت‌ و زمان‌ گذشت‌

بده‌ ساقیا می‌همچو خون‌ که‌ کنم‌ بنای‌ الم‌ نگون‌

که‌ ز وادی‌ ستم‌ و سکون‌ به‌ خروش‌ باده‌ توان‌ گذشت‌

چو زبان‌ ببندی‌ از این‌ سخن‌ بنشین‌ به‌ کنجی‌ و می‌بزن‌

تو به‌ فرق شیخ‌ سبو شکن‌ که‌ به‌ ذم‌ّ باده‌زنان‌ گذشت‌

اگرت‌ امید بقا بود ز سر و ز جان‌ چه‌ ابا بود

سخنت‌ چو راهی‌ ما بود که‌ چنین‌ بگفت‌ و ز جان‌ گذشت‌

محمّد مستقیمی - راهی

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۵
مرداد

زنگی‌ مست

نگر سبوی‌ به‌ دوش‌ من‌ است‌ و تیغ‌ به‌ دستم‌

رها کنید مرا شب‌روان‌ که‌ زنگی‌ مستم‌

سبو سبو بزنم‌ باده‌ زین‌ پس‌ از غم‌ دنیا‌

که‌ توبه‌ کردم‌ و ساغر به‌ فرق شیخ‌ شکستم‌

برم‌ چو سجده‌ به‌ خاک‌ از جمال‌ دخترک تاک‌

به‌ اهل‌ مدرسه‌ گردد عیان‌ که‌ باده‌پرستم‌

بسوز خرقه‌ی‌ زهد و ریا و دامن‌ تقوی‌

نشین‌ به‌ گوشه‌ی‌ میخانه‌ مثل من‌ که‌ نشستم‌

ز بهر آن‌ که‌ شوم‌ فارغ‌ از خیال‌ چه‌ و چند‌

چه‌ عهدها که‌ شکستم‌ چه‌ بندها که‌ گسستم‌

خدا گواست‌ موحّد منم‌ به‌ مذهب‌ عشّاق

به‌ غیر باده‌ ز بعد تو دل‌ به‌ غیر نبستم‌

به‌ غیر ساقی‌ و می‌جمله‌ کاینات‌ دورنگند

غلام‌ همّت‌ ساقی‌ همیشه‌ بوده‌ و هستم‌

گمان‌ مبر که‌ ز چنگ‌ ریا به‌ زهد توان‌ رست‌

به‌ زور باده‌ ز چنگال‌ شیخ‌ و شحنه‌ برستم‌

عجب‌ مدار ز راهی‌ که‌ یافت‌ چشمه‌ی‌ حیوان‌

که‌ در سبیل‌ طلب‌ لحظه‌ای‌ ز پا ننشستم‌

محمّد مستقیمی - راهی

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۵
مرداد

 حق‌ و باطل‌ وارونه

بزم‌ها بر هم‌ زنند این‌ بی‌ثمر گفتارها

داغ‌ها بر دل‌ نهند این‌ بی‌وفا دل‌دارها

دور گردون‌ را و حق‌ و باطل‌ وارونه‌ بین‌

زورها بر صدرها منصورها بر دارها

تا مقرّر شد عنان‌ در دست‌ ارباب‌ ستم‌

خود تو نشنیدی‌ حدیث‌ دزدها بازارها

لقمه‌خوارانند از حلقوم‌ ما نودولتان‌

بین‌ صف‌آرایی‌ خیل‌ موش‌ در انبارها

ناکسان‌ بالانشینانند کی‌ باشد عجب‌

بر سر دیوار می‌روید همیشه‌ خارها

دست‌ از ما برنمی‌دارند در مهد ولحد

مغزها را می‌خورند این‌ مورها این‌ مارها

کاخ‌ها ویران‌ نماید سوز آه‌ از کوخ‌ها

زین‌ تظلّم‌ اوفتاده‌ رخنه‌ در دیوارها

تا که صبح‌ دولت‌ ما بشکند این‌ تیره‌شب‌

هان‌! به‌ پا خیزید ای‌ بیدارها هشیارها

تا رها سازیم‌ جان‌ از بند تن‌ تن‌ را ز جان‌

تا کفن‌ سازیم‌ بر تن‌ خرقه‌ها دستارها

راهیا کلک‌ تو در این‌ نظم‌ کند و قاصر است‌

آنچه‌ را کردی‌ بیان‌ مشتی‌ است‌ از خروارها

محمّد مستفیمی - راهی

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۵
مرداد

 من‌ عرشیم‌

دارم‌ شکایت‌ از تو و گردون‌ دون‌

می‌سوزم‌ از فراِ رخت‌ ز اندرون‌‌‌

من‌ عرشیم‌ ز فرش‌ فراتر شوم

گر سازیم‌ ز زین‌ فلک‌ سرنگون‌‌

گر دور جام‌ دولت‌ زهد و ریاست

آن‌ را چو بخت‌ خویش‌ کنم‌ واژگون‌

روزی‌ اگر ز خاک‌ رهایی‌ یابم

آرم‌ به‌ زیر این‌ فلک‌ نیل‌گون‌‌

بی‌پرده‌ هیچ‌ می‌نشود چشمان‌

تا از سرای‌ خاک‌ نیایی‌ برون‌‌

بار امانتی‌ که‌ به دوش‌ من است‌

گردون‌ در این‌ مجادله‌ باشد زبون‌‌‌

گر فقر و جهل‌‌ روسیهند از تو‌

گردی‌ تو روسپید در این‌ آزمون‌

گر پرده‌ها برافتد از رخسار‌ها

گردد روان‌ ز هر طرفی‌ جوی‌ خون‌

تا شعر توست‌ ورد زبان‌ همه

شیرینی‌ کلام‌ تو گردد فزون‌‌

محمّد مستفیمی - راهی

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۵
مرداد

نادرویش

من‌ که‌ در میکده‌ با پیر مغان‌ هم‌کیشم‌

کی‌ ز نامردمی‌ اهل‌ جهان‌ اندیشم‌

علم‌ کفر بلند است‌ خدایا مپسند

رحمتی‌ کن‌ که‌ در آن‌ چاره‌ی کار اندیشم‌

ساقیا جام‌ میم‌ ده‌ که‌ در این‌ بار تمام‌

با غنای‌ ادب‌ و علم‌ بسی‌ درویشم‌

گر تو رفتی‌ ز برم‌ لیک‌ در این‌ خلوت‌ راز

تا دم‌ مرگ‌ خیالت‌ نرود از پیشم‌

زین‌ می ‌ناب‌ که‌ در جام‌ جهان‌بین‌ ریزند

بین‌ که‌ ناخورده‌ همی‌ هوش‌ برفت‌ از خویشم‌

توبه‌ از می ‌نکنم‌ پند مده‌ واعظ‌ شهر

گر کنم‌ توبه‌ بدانید که‌ نادرویشم‌

جای‌ رحمت‌ ستم‌ و جور ز دل‌دار رواست‌

باشد ای‌ زاهد خودبین‌ همه‌ نوشت‌ نیشم‌

خود به‌ خلوت‌ کند آن‌ فسق‌ که‌ گفته‌است‌ مکن‌

زین‌ ریا دم‌به‌دم‌ او زخم‌ زند بر ریشم‌

گر به‌ نقد می ‌از جملة‌ رندان‌ پستم‌

در خماری‌ می‌از کل‌ خماران‌ پیشم‌

زاهد! از موعظه‌ات‌ پند نگیرد راهی‌

همه‌ دانند در این‌ کیش‌ چه‌ کافرکیشم‌

محمّد مستفیمی - راهی

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۵
مرداد

نسیم‌ کوی‌ جانان

سینه‌ پردرد است‌ و از مژگان‌ نمی‌بارم‌ نمی‌

بوستان‌ دامنم‌ را نیست‌ یک‌ نم‌ شبنمی‌

زین‌ مصیبت‌ گر روان‌ گردد به‌ مژگان‌ سیل‌ اشک‌

می‌شود هر لحظه‌ در دامانم‌ از اشکم‌ یمی‌

آن‌ چنان‌ غم‌ با دلم‌ مأنوس‌ می‌باشد که‌ دل‌

عاشقانه‌ می‌گشاید در به‌ روی‌ هر غمی‌

درد دل‌ با کس‌ نگویم‌ چون‌ تویی‌ اسراردار

جز تو کس‌ را می‌نیابم‌ با خود ای‌ مه‌ محرمی‌

بندة‌ پیر خراباتم‌ در این‌ هجران‌ و درد

باز می‌گیرد ز سر دور می ‌از من‌ هر دمی‌

ساقیا بر نقد می ‌بستان‌ ردا و خرقه‌ را

نیست‌ غیر از جام‌ می ‌از بهر دردم‌ مرهمی‌

تیر مژگانش‌ ز پشت‌ پرده‌ در دل‌ها نشست‌

آهوان‌ دشت‌ را بین‌ گشته‌ صید ضیغمی‌

آن‌ چنان‌ در بند پیمانم‌ که‌ نا روز وعید

نیست‌ در خلوت‌ مرا غیر از غم‌ و غم‌ همدمی‌

ره‌ چو تاریک‌ است‌ و پیچان‌ کو سکندر کو خضر؟

تا نماید راه‌ در ظلمات‌ هر پیچ‌ و خمی‌

آدمیّت‌ رخت‌ بربسته‌ست‌ از روی‌ زمین‌

کو مسیحادم‌ که‌ از نو باز سازد عالمی‌

گر نگار پرده‌پوشم‌ پرده‌ از رخ‌ برکشد

ز آه‌ خود وز برق چشمانش‌ بسوزم‌ عالمی‌

گو میان‌ بربند راهی‌ و مهیّا شو به‌ رزم‌

کز نسیم‌ کوی‌ جانان‌ بوی‌ وصل‌ آید همی‌

محمّد مستفیمی - راهی

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۵
مرداد

  آب‌ حیوان

سرم‌ را بی‌سر و سامان‌ تو گردانی‌ اگر دانی

غمم‌ را درد بی‌درمان‌ تو می‌دانی‌ و می‌دانی

غم‌ و اشک‌ اسیران‌ را چو می‌بینی‌ و می‌خندی‌

به‌ خلوت‌ اشک‌ بر دامن‌ تو می‌رانی‌ به حیرانی

بود روزم‌ سیه‌ چون‌ ظلمت‌ گیسوی‌ مشکینت‌

در این‌ ظلمت‌ خدای‌ آب‌ حیوانی‌ چه حیوانی

صبا از ما بگو کان‌ هدهد شهر سبا اینک‌

به‌ کوی‌ توست‌ سرگردان‌ سلیمانی‌ و می‌مانی

طبیان‌ چند کوشند از پی‌ درمان‌ درد من‌

برای‌ درد من‌ تنها تو درمانی‌ و درمانی

اسیران‌ سر کوی‌ تو افزون‌ از هزارانند

میان‌ جمع‌ مشتاقان‌ تو حیرانی‌ نمی‌دانی

به‌ پیش‌ ساغر و ساقی‌ تو راهی‌ را ز خود راندی‌

کنون‌ در جمع‌ هشیاران‌ پشیمانی‌ و می‌مانی

محمّد مستفیمی - راهی

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۵
مرداد

 جمیلان‌ طریقت‌

جمیلان‌ طریقت‌ بین‌ که‌ بی‌مانند می‌مانند

حسودان‌ شریعت‌ را چو می‌رانند میرانند

بگو با خصم‌ اگر ما بر سر داریم‌ سرداریم‌

بگو آنان‌ که‌ با ما مرد میدانند می‌دانند

عطش‌ ما را و رندان‌ چون‌ سر آبند سیرابند

غرض‌ این‌ بی‌دلان‌ هرچند سیرانند اسیرانند

فقیران‌ بین‌ که‌ تا آن‌ گه‌ که‌ نا دارند نادارند

در این‌ میدان‌ و در این‌ رزم‌ گردانند اگر دانند

غنای‌ ما ببین‌ با آن‌ که‌ ناداریم‌ نا داریم‌

ولی‌ آنان‌ همه‌ صاحب‌منالانند و نالانند

به‌ بخشایش‌ ز رندان‌ گرچه‌ درویشیم‌ در پیشیم‌

به‌ عکس‌ آنان‌ خداوندان‌ دیوانند و دیوانند

ستم‌ از خوب‌رویان‌ است‌ مأمورند و معذورند

شراب‌ از دست‌ ما هرچند مستانند مستانند

اگر دور از بساط‌ عیش‌ دل‌داریم‌ دل‌ داریم‌

رقیبان‌ هم‌ اگر بنشسته‌ بر خوانند ستخوانند

زبان‌ الکن‌ ما را چو گویایند گوی‌ آیند

قرار از ما اگر طفل‌ دبستانند بستانند

شراب‌ لعل‌ محجوب‌ تو یاقوت‌ است‌ یا قوت‌ است‌

خماران‌ سر کوی‌ تو جانانند یا جانند

من‌ و راهی‌ و ساقی‌ گرچه‌ تن‌هاییم‌ تنهاییم‌

می‌و میخانه‌ و خم‌ هم‌ خروشانند و جوشانند

محمّد مستقیمی - راهی

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۵
مرداد

 کیمیای‌ سعادت‌

دلی‌ که‌ عشق‌ جمالت‌ عجین‌ به‌ دم‌ دارد؛

به‌جز فراِ رخت‌ در جهان‌ چه‌ غم‌ دارد؟

چو کیمیای‌ سعادت‌ غبار کوی‌ تو بود؛

غنای‌ خاک‌نشینان‌ دگر چه‌ کم‌ دارد؟

بگو به‌ سایل‌ نادان‌ به‌ کوی‌ غیر مگرد

گدای‌ کوی‌ تو دامن‌ پر از درم‌ دارد

ببین‌ که‌ دامن‌ ناپاک‌ خرقة‌ سالوس‌

به‌جزتری‌ ریا از نفاق نم‌ دارد

ز بار منّت‌ دونان‌ نه‌ پشت‌ من‌ تا شد

ز ثقل‌ آن‌ کمر روزگار خم‌ دارد

ز ناله‌ از نی‌ بشکسته‌ نای‌ من‌ کم‌ نیست‌

ببین‌ نوای‌ فراقت‌ چه‌ زیر و بم‌ دارد

سراب‌ دشت‌ ریا دل‌ نمی‌برد از ما

اگر چه‌ وسعت‌ آن‌ جلوه‌ای‌ چو یم‌ دارد

بیا که‌ راهی‌ دل‌خسته‌ گرچه‌ محتضر است‌

برای‌ وصل‌ جمالت‌ امید هم‌ دارد

محمّد مستقیمی - راهی

  • محمد مستقیمی، راهی