سلسلهی ستم
سلسلهی ستم
بده ساقیا میلالهگون که بهار گشت و خزان گذشت
شودم فراغت چند و چون که چنین نمود و چنان گذشت
ز ره وفا نکند نظر ز قفایش آن مه سیمبر
ز درم درآمده بیخبر کرمی نکرده دوان گذشت
چو به پاست سلسلهی ستم ز جهانیان همه بیش و کم
چه خوریم گر نخوریم غم همه نالهها ز فغان گذشت
شه و شیخ و شاب و عسس همه ز ره ریا و هوس همه
شده پستتر ز مگس همه چه بگویمت که چهسان گذشت
همه سوی نالهی بینوا ز جفای بیحد ناخدا
که در این شهادت ناروا همه پیر ماند و جوان گذشت
تو به خواب غفلتی این چنین که کنی حمایت از آن و این
تو نظر گشای و دمی ببین که زمین برفت و زمان گذشت
بده ساقیا میهمچو خون که کنم بنای الم نگون
که ز وادی ستم و سکون به خروش باده توان گذشت
چو زبان ببندی از این سخن بنشین به کنجی و میبزن
تو به فرق شیخ سبو شکن که به ذمّ بادهزنان گذشت
اگرت امید بقا بود ز سر و ز جان چه ابا بود
سخنت چو راهی ما بود که چنین بگفت و ز جان گذشت
محمّد مستقیمی - راهی
- ۹۴/۰۵/۰۵