غروب، نیمهشب، سحرگاه
غروب
اینک آن تختهسنگ تنهاست
و جویبار به پایش زمزمه میریزد
زمزمهی خاموش نجواها
و قهقههی روشن خندهها
و به یاد دارد
آن غروب دلانگیز را
آیا تو نیز به یاد داری؟
اینک آن اقاقیا تنهاست
در کنار مدفنی غریب
غریب آشنای اصفهان
و شهری غریب
برای من و تو نیز
و آن اقاقیا
به یاد دارد آن غروب را
آیا تو نیز به یاد داری؟
اینک این منم که تنهاست
روی تختهسنگ
زیر سایهی اقاقیا
در کنر مدفنی غریب
غریبتر از تو
از من
از ما
نشستیم ساعتی که چون لحظهای گذشت
در ان غروب
چه رازها
چه گفتهها که بر زبان نرفت
کیک بر زبان من
همه خلاصه در کلامی آشنا
آشنا برای من
آشنا برای تو
جملهی مکرّری که بارها شنیدهای و گفتهای
و بارها شنیدهایم و گفتهایم
جملهای که در فواصل زبان و گوش
و گاه
در انتهای ظلمت خاطره
خاموش میشود
و تو برای پاسخ تمام گفتههای من
خلاصهای
میان مرز آری و نه
آماده داشتی
به یاد دارم آن غروب جاودانه را
آیا تو نیز به یاد داری؟
نیمهشب
آن اتاقک خموشتر ز هر سکوت
خندههای عاشقانهی تو را
که توامان یک عبوس ناشی از نرفتن تو بود
به پژواک طلبید
اینک آن اتاق
به یاد دارد ما را
وان نیاز خفته در نگاههای شرمگین
آیا تو نیز به یاد داری؟
بسترم در آن شب امیدواری از وصال
به بر کشید غریبانه آرزوی مرا
و آهنگ خیانتی عظیم را
با من پر از حسادتی عمیق
رقیبانه ساز کرد
آنک آن وفای بستر نیازهای جسم
درد گنگ یک بهانه را
شاعرانه بر زبان تو کشید
بسترم از آن زمان هنوز
به یاد دارد
عطر یاس گیسوی تو را
آیا تو نیز به یاد داری؟
آغوشهای دمبهدم من
جایی برای خفتن تو بودند
و آن بوسههای گرم
حیران جادهی لبها
تا انتهای نرم بناگوشهای گرم
معصوم و کودکانه طی کردند
وان دستهای جنونزدهی خاموش
با التهاب یک عطش پنهان
چون تشنهای سرابگرفته در صحرا
بر تپّههای وادی اندام
دنبال یک هوس
هوسی بیدار
با اسبهای سرکش انگشتان
کنکاش کردهاند
وان چشمحای خسته ز بیخوابی
برق نگاههای هراسان را
تا کهکشان زمزمهها
دنبال کردهاند
اینک تمامی آنها
به یاد دارند
آن لحظه لحظههای شب دوشین
آیا تو نیز به یاد داری؟
سحرگاه
اینک سحرگهان
همگام مرغکان مرثیهگو بر مزار شب
چشمان خفتهی ما را
بیدار میکنند
وآن گاه
گرد و غبار یک سفر منفور
بر کولهبار خاطرههامان
بر چهرههای شرمگرفته از آن چه رفتهاست
غریبانه مینشیند
و چشمها
آن غرقههای امواج اشکها
در دوردستهای یک افق نزدیک
همراه میشوند
و خوسرانه میشکنند
سدّ غرورهای خودسرانه را
و تو
میان وادی بیم و امید
امید تکرارهای گذشته
و بیم تهی بودن امید
گفتی به من:
"دوشینه را ز یاد ببر"
و امّا من
دلتنگ از آن چه تو
از روی یک تظاهر پیدا
از روی امتحان
میخواستی ز من
گفتم تو را:
"هرگز! و تو نیز"
آن گاه
لبان پر از التهاب تو
بر آخرین ورق گونههای من
این جمله را نوشت
"خداحافظ..."
و من
به یاد دارم
آغاز را
آن لحظه لحظههای غروب گذشته را
دوشینه را
آن لحظه لحظههای سحرگاه رفته را
فرجام را
آیا تو نیز به یاد داری؟...
محمّد مستقیمی - راهی