458*همدستان
همدستان
در سوگ مسعود غلامرضایی
ای چشم! بردی بخت من, فرزندِ مسعودِ مرا
جوشاندهای اشکِ مرا, خوشاندهای رودِ مرا
ای خاکِ تیره! ای حسود! از حسرتِ آغوشها
دزدیدی از آغوشِ من, با کینه, مسعودِ مرا
ای شمعِ جانافشانِ من! ای شعلهیِ پنهانِ من!
آتش زدی بر جانِ من, بنگر کنون دودِ مرا
یک زخمِ کهنه داشتم, بر دل ز داغِ مادرت
کردی ز داغت تازهتر, زخمِ نمکسودِ مرا
مادر ندیدی زین سبب, بردی به دامانش پناه
با رفتنت بردی, پدر! هستِ مرا , بودِ مرا
بهرام را چون جان شدی, مسعود در کیوان شدی
با زهره همدستان شدی, سوزاندهای عودِ مرا
دردی که در جان ریختی, با هستیِ من شد عجین
زین دردِ جانفرسا نخواهی دید بهبودِ مرا
در هشتمین روزِ بهار, خنده زدی در بوستان
هشت روز مانده تا بهار, پژمردی از بادِ خزان
محمد مستقیمی – راهی
- ۰۱/۰۵/۱۶